مسیحامسیحا، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 19 روز سن داره

مسیحا *فرشته کوچک خوشبختی*

خوب بخوابي فرشته ي من

خدایا شکرت که لذت چشیدن این همه احساس قشنگ رو بهم دادی. چقدر شیرینه وقتی شیره ی وجودمو به پاره ی تنم می دم و اونو آروم می خوابونم. چقدر شیرینه وقتی صدای آروم نفس های این فرشته ی پاک گوش منو نوازش می ده. چقدر لذت بخشه دقیقه هایی که کنارت می شینم و به خواب دیدنت نگاه می کنم. لحظه هایی که توی خواب هم شیر می خوری منو دیوونه می کنه ! چقدر زندگی با وجود تو خوش عطر و بوی شده. 4ماه و 10 روزه که با نفس ِ تو نفس می  کشم. با خنده ی تو می خندم و با گریه ی تو غصه می خورم. همیشه آروم باشی پاره ی تنم. ...
10 مرداد 1391

می خوام برنده بشم!

سلام به همه ی خاله های مهربونم و دوست جونای نازم من تو یه مسابقه شرکت کردم واسه برنده شدن  مهربونی شماها رو می خوام ! پس گه منو دوست دارین بهم رای بدین. شماره 1221 رو به 20001124 اس ام اس بزنین. دوستون دارم. بوس بوس. ...
8 مرداد 1391

واکسن چهارماهگی .. تولد چهار ماهگی

بالاخره چهارماهت تموم شد عزیز دلم صبح چهارشنبه با باباحمید رفتیم پیش دکتر که اول چکاپ ماهیانه بشی خدارو شکر بازم دکتر از رشدت راضی بود البته گفت اگه شیرخشک میخورد باید بهش رژیم بدیم! اما پسر پهلوون ما فقط شیر خوشمزه ی مامانشو می خوره. بعد هم واکسن چهارماهگیتو زدی. الهی فدات بشم. دل تو دلم نبود. اما خب.. بالاخره باید این واکسنارو بزنی تا بزرگ بشی عزیزم یه کم درد داره می دونم.. تحمل کن گلم. بعد رفتیم خونه عزیزجونت. قطره استامینفون اثر کرده بود و یه خواب حسابی کردی. انگار فرشته ها تو خواب جای واکسنتو بوس می کردن چون کلی می خندیدی. بعدش حالت یه کم به...
6 مرداد 1391

چندتا عکس و چندتا خاطره

فکر کنم 2ماه پیش بود .. مامان هما منو برده بود حموم واسه اینکه سرما نخورم سرم روسری بست و منو دخمل کرد !! منم واسش دلبری کردم ! سه هفته پیش منو مامان هما و بابا حمید و خاله نرگس و عمو احسان و خاله نیره و خاله زهرا و دایی نوید بازم رفتیم پارک ساعی من که خیلی خوشحال بودم. از قیافه م معلومه. رفته بودیم خونه خاله لیلا.. اونجا همش منو می چلونن !!! از بس دوسم دارن. منم همشونو دوس دارم. مامان هما گفت بیاین عکس بازی کنیم.. اما من حوصله نداشتم و نذاشتم ازم عکسای قشنگ بندازن   ...
3 مرداد 1391

یاد خاطرات نه چندان دور

تقریبا یه ماه پیش بود که واسه اولین بار سوار کالسکه کردیمت و بردیمت پارک. حسابی تعجب کرده بودی و نمی دونستی کجارو نگاه کنی.. اصلا هم گریه زاری راه ننداختی انقدر توی پارک چرخوندمت تا همونجا توی کالسکه خوابت برد.   ...
2 مرداد 1391

غل خوردن

این روزا دیگه می تونم به زور خودمو بچرخونم! البته بیشتر وقتا دستم زیرم گیر می کنه و غر می زنم اینجا دیگه مامان هما میاد کمک می کنه بهم. دارم بزرگ می شما ! این عکس رو هم مامان هما توی خونه ویلایی خاله لیلا تو شهرستان ازم گرفته ...
2 مرداد 1391